نام من میلدرد است. میلدرد آنور، قبلا در ایالت آیوا در مدرسه ی ابتدایی معلم موسیقی بودم. یکی از شاگردانم رابی بود. رابی یازده سال داشت که مادرش (مادری بدون همسر) او را برای گرفتن اولین درس پیانو نزد من آورد. رابی درس پیانو را شروع کرد هر قدر بیشتر تلاش می کرد، حس شناخت لحن و آهنگی را که برای پیشرفت لازم بود، کمتر نشان می داد، او با پشتکار گام های موسیقی را مرور می کرد و بعضی از قطعات ابتدایی را که همه ی شاگردانم باید یاد بگیرند دوره می کرد. اما امیدی نمی رفت. او اصلا توانایی ذاتی و فطری را نداشت. یک روز رابی نیامد و از آن پس دیگر او را ندیدم که به کلاس بیاید.
این داستان واقعی است و ارزش خواندن را دارد!
چند هفته ای گذشت. آگهی و اعلانی درباره ی تکنوازی آینده به منزل همه ی شاگردانم فرستادم. بسیار تعجب کردم وقتی که رابی (که اطلاعیه را دریافت کرده بود) به من زنگ زد و پرسید: من هم می توانم در این تکنوازی شرکت کنم؟ برایش توضیح دادم که: تکنواری مربوط به شاگردان فعلی است و چون تو تعلیم پیانو را ترک کردی و در کلاس ها شرکت نکردی عملا واجد شرایط لازم نیستی. او گفت: مادرم مریض بود و نمی توانست مرا به کلاس پیانو بیاورد اما من هنوز تمرین می کنم. خانم آنور، لطفا اجازه بدهید؛ من باید در این تکنوازی شرکت کنم! او خیلی اصرار داشت، نمی دانم چرا به او اجازه دادم!
در شب برگزاری تالار مدرسه پر از والدین، معلمین و منسوبین بود. رابی به صحنه آمد. لباس هایش چروک و موهایش ژولیده بود. اعلام کرد که کنسرتوی 21 مرتزارت درکوماژور را انتخاب کرده است. انگشتانش به چابکی روی پیانو می رقصید. هرگز نشنیده بودم که کودکی آهنگ مورتزارت را به این زیبایی بنوازد. به بالای صحنه رفتم و گفتم: رابی! چگونه این کار را کردی؟ صدایش در حالی که از میکروفن پخش می شد گفت: خانم، یادتان میاید که گفتم مادرم مریض است؟ خوب، البته او سرطان داشت و امروز صبح مُرد. او ناشنوا بود و اصلا نمی توانست بشنود. امشب اولین باری است که او می تواند بشنود که من چگونه پیانو میزنم و من می خواستم برنامه ای استثنایی باشد. چشمی نبود که اشکش روان نباشد. مسئولان خدمات اجتماعی آمدند تا رابی را به مرکز مراقبت های کودکان ببرند؛ دیدم که چشم های آنان نیز سرخ شده است. با خود اندیشیدم و رابی را به عنوان شاگردم پذیرفتم. براستی که با او چقدر زندگی ام پر بار تر شده است.
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |